آتشي ست اين ناسروده در دلم اين موج اضطراب ما مانده ام ز پا ولي آن دورها هنوز نوري ست شعله اي ست خورشيد روشني ست كه مي خواندم مدام اينجا درون سينه من زخم كهنه اي ست كه مي كاهد مدام با رشك نوبهار بگوييد زين قعر دره مانده خبر دارد يا روز و روزگاري بر عاشق شكسته گذر دارد ؟ (حميد مصدق)